گر چشاني بملک چاشني صحبت خويش
جام مي گيرد وبر باد دهد عصمت خويش
چون بخون ريز خودم ساخته تشنه کنون
هم تو اين لطف بکن تا نکشم منت خويش
کشته ناز کجا کشته شمشير کجا
چون ننازند شهيدان تو بر حالت خويش
تا دگر جاي بدل ها نکند از غيرت
کاش آگاه شود درد تو از لذت خويش
نه ز مهر آمديم بر سر بالين دم نزع
حيفت آيد که گذاري بدلم حسرت خويش
من ودرد تو سراسيمه بهم پردازيم
دردم حشر که سر بر زنم از تربت خويش
دهن خويش ببوسند ولب خود بمکند
چون در انديشه ببينيد بتان صورت خويش
عرفي از ياد مي وصل برم هوش از خود
بس که بي يار دلم تنگ شد از صحبت خويش