بحمدالله که جان دادم بدان تلخي ز بيدادش
که از من تا قيامت لذت آن ميدهد يادش
براهش مشت خاکي از وجودم مانده وشادم
که نتواند ز بس گرمي بنزديک آمدن بادش
دم مردن ز بيم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکاميم ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرويز شهرت يافت در عالم
که دارد در جهان مشهور همچشمي فرهادش
بخون آغشته ام وز گريه مستان برم غيرت
که بيهوشان محفل ميدهند از کشتکان يادش
بنود اين پيش دستيها اجل را پيش ازين عرفي
مگر تعليم ترک غمزه او کرد استادش