تا کي از گريه توان منع دو چشم تر خويش
بعد ازين ما وخجالت ز نصيحت گر خويش
شود از گرمي داغ جگرم ، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خويش
بس که پروانه بود شعله طلب نزديکست
که شود آتش وخود شعله زند در پر خويش
برزليخا بره عشق همين طعنه بس است
که فروبست لب طعن ملامتگر خويش
بعد مردن ببراي باد بجائي خاکم
که فشانندمصيبت زدگان بر سر خويش
عشق در پيرهن يوسف کنعانم سوخت
زان به يعقوب دهم سرمه ز خاکستر خويش
عرفي از ناصح اگر منفعلم باري شکر
که خجل نيستم از روي غم دلبر خويش