دل ما را بفسون جادوي بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
گر کشي رنگ وفا ميشکند ورنه بحشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بيخودي راه نمايد بتو مجنون ترا
هر که از بانگ جرس راه بمحمل نبرد
بحرغم جمله کنارست گر از خود گذري
کشتي اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که انديشه او چشمه کوثر نشود
پي بشيريني آن شکل وشمايل نبرد
دم شمشير بود رهگذر عشق ولي
هر که اين ره نرود پي بدر دل نبرد
سينه خالي مکن از درد که مرد رره عشق
گر سبکبار شود بار بمنزل نبرد
عازم هيچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمايل نبرد
همه عدلست جز ابرمن وغافل دگري
عقل کل راه بدين نکته مشکل نبرد
عرفي آن شمع درآورد بمحفل کورا
خجلت جلوه خورشيد ز محفل نبرد