مستان عشق خانه در آتش گرفته اند
گويا قدح ز خوي تو سرکش گرفته اند
بس تحفه داده اند بناز تو اهل درد
تا ناوکي وظيفه ز ترکش گرفته اند
اين هم عنايتيست که غم هاي روزگار
دنبال بيکسان مشوش گرفته اند
چون خم بته رسد چه بلا درد سر کشند
آنانکه خو ، بباده بيغش گرفته اند
اينک ره گريز ، چه سود از گريختن
سرتا سر زمانه در آتش گرفته اند
عرفي مريد خلوتيان پياده شو
کين قوم زي وجلوه زابرش گرفته اند