تشنه لب رفتم بجنت چشمه کوثر نبود
شعله جو رفتم بدوزخ مشت خاکستر نبود
از بهشت افسانه ها ميرفت گاهي ، دوش دل
رفت وديد آنها که واعظ ميسرود اکثر نبود
هرگز از بهر پريدن مرغ جان کوشش نکرد
بود پايش بسته آخر بي نصيب از پر نبود
عشق بت ورزيدنم عيب است ميدانم ولي
گرد دل بسيار گشتم مطلب ديگر نبود
سينه بر الماس وروبر شعله عرفي تا بکي
هيچگه بيمار دل را بالش وبستر نبود