مجنون تو هر دم روشي تازه نسازد
بد ناميت آرايش آوازه نسازد
مامست تنگ حوصله وهمت ساقي
در باده زند جام وباندازه نسازد
اجزاي مرادم همه جمع آمده ، اميد
کش ناز تو بي بهره ز شيرازه نسازد
در بزم وي اي دل مکن افغان که کس آنجا
با نغمه ني شعبه وآوازه نسازد
نازم بصفاي مه کنعان که زليخا
گر غيرت حورست که بي غازه نسازد
مرهم به از آن داغ که در حالت بهبود
همسايگي داغ نوش تازه نسازد
عرفي بکش اين جام وبياسا که نه عيب است
گر تشنه لبي چون تو بخميازه نسازد