در محبت لب خشک ودل تر ميخندد
مست ومخمور درين بزم ، شکر ميخندد
اهل دل خنده زنانند ونمي بيند کس
لب اين جمع به آئين دگر ميخندد
اي کليم آتش ايمن گل مقصود تو نيست
بتمناي محال تو شجر ميخندد
ديده از شاهد اميد فرو بندو به بين
که لب شام بصندوق سحر ميخندد
کم مباد آب وهواي چمن ما که دراو
گل پژمرده به از لاله تر ميخندد
دل عرفي بود آن مرغ خزان پرورده
که به حبس قفس وبستن پر ميخندد