طريق دلبري تو مگر پري داند
که آدمي نه بدين شيوه دلبري داند
کسي که هربن مژگان بصد کرشمه سپرد
سزد که هر سر موئيش دلبري داند
ز جان طمع ببرد يا بدل غمش ننهد
کسي که عادت آن ترک لشگري داند
ادب ز چشمه دل تشنگي دهد آبم
کدام خضر درين چشمه رهبري داند
حذر از آنکه بد ونيک آهوان حرم
ز فربهي نگرد يا ز لاغري داند
کسي که اين همه حسنش دهند بي آن نيست
که شمه ز حساب ستمگري داند
اگر بهيچ دهد جوهرش جدل نکند
گهر فروش که انصاف جوهري داند
ز پا درافتد وبرخاستن محال بود
کسي که رهروي عشق سرسري داند
بزرچگونه توان لعل آفتاب خريد
گرفتم آنکه کسي کيما گري داند
بران تتبع حافظ زداست چون عرفي
که دل بکاود و درد سخنوري داند