هوشم بنگاهي برد جانانه چنين بايد
يکجرعه خرابم کرد پيمانه چنين بايد
تا کرد بنا عشقت افسانه هجرانرا
در خواب عدم رفتم افسانه چنين بايد
از بس که غبار غم از سينه نشد رفته
تا زانوي دل گردست اين خانه چنين بايد
بيگانه زيد وزمن رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن بيگانه چنين بايد
ناديده جمال او مهرش ز دلم سرزد
ناکاشته ميرويد اين دانه چنين بايد
مي بينم وميجويم مي چينم وميريزم
ميگيريم وميخندم ديوانه چنين بايد
از خال وخط وزلفش هندو بچه ها ديدم
پاها زده بر مصحف بتخانه چنين بايد
در خون جگر عرفي ميغلطد و ميسوزد
درآتش خود رقصد پروانه چنين بايد