عاشقان گر بدل از دوست غباري دارند
گريه روزنما، در شب تاري دارند
آب حيوان ببراي خضر که ارباب نياز
چشم اميد بفتراک سواري دارند
ره ارباب محبت بفنا نزديکست
سوزني در کف و در پا دوسه خاري دارند
جان حقيرست مبر نام نثاراي محرم
تو همين گوي که احباب نثاري دارند
چه بطاعت طلبي برهمنانرا زاهد
تو رياورز که اين طايفه کاري دارند
بنده خلوتيان دل خاکم کايشان
بشهيدان غمت قرب جواري دارند
هرکه را مي نگرم سوخته يا مي سوزد
شمع وپروانه ازين بزم کناري دارند
عرفي از صيد گه اهل نظر دور مشو
که گهي گوشه چشمي بشکاري دارند