صد غم دمي بزايد کانرا سبب نباشد
ز انباي آفرينش غم را نسب نباشد
خوش عالمي که دروي کس کام دوست نبود
ور کام دوست باشد درد طلب نباشد
از عادت ظريفان زنهار برحذر باش
کاندر نهاد ايشان ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کانرا بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود ، انجام شب نباشد
صوفي نشسته بيذوق آري کجا بود فيض
در خلوتي که آنجا بنت العنب نباشد
گو سلسبيل ورضوان مي باش ومي دهنده
در مجلس شرابي کان نوش لب نباشد
روزي ز قتل عرفي گر پرسدت فضولي
گو دوستدار من بود تا بي سبب نباشد