هر کس بروز نيک مرا غمگسار شد
در روزکار بددژم روزگار شد
ساقي کمال وساده دلي بين که شيخ شهر
باور نميکند که ملک ميگسار شد
منماي رخ که چهره نميداند از نقاب
چشمي که مست گريه بي اختيار شد
بيذوق در طريق عمل کاهل اوفتاد
زد تکيه برعنايت واميدوار شد
بعد از هزار جام قدح نوش ذوق را
عادت به درد سر شد ودفع خمار شد
حسن عمل نتيجه شرمست وباز گشت
ني آنکه خوي چکاند ،زرخ شرمسار شد
هر چند دست وپا زدم آشفته تر شدم
ساکن شدم ميانه دريا ، کنار شد
جز با گريستن مژه در جهان نبود
آن هم ز حرص ديده من ناگوار شد
عرفي بسي ملاف که بر چرخ تاختم
مردي کنون بتاز که بختت سوار شد