آنچنان ز آتش بيداد مرا مي سوزد
که ستم ميگزد انگشت وبلا مي سوزد
آنچنان آتش رنجوري بيمار ستم
شعله زن گشت که اميد شفا مي سوزد
نا اميدي ز توام کرد بمحراب نماز
که ز تأثير دم گرم دعا مي سوزد
دل گرميست مرا ز آتش عشقت که اگر
آه سردي بکشم هر دو سرا مي سوزد
اثر شعله ناکامي دل بين که هماي
گر برو سايه کند بال هما مي سوزد
کي دماغ تو معطر کند از بوي صفا
بزم زاهد که دروعود ريا مي سوزد
آتش شوق فروغ دل من کشته ولي
هر سرمو شده داغي وجدا مي سوزد