هنوز خسته دلم تکيه بر عدم ميزد
که با گلوي خراشيده بانگ غم ميزد
قضا هنوز نيفکنده بود طرح کنشت
که بوسه بي ادبي بر در صنم ميزد
هنوز حسن بکاري نديده بود صلاح
که ترک غمزه بدل ناوک ستم ميزد
نبود سايه نشين آفتاب حسن بزلف
که فتنه دست در آن زلف خم بخم ميزد
بجان دوست که فصاد غمزه نيش نداشت
که آتش از رگ بيمار دل علم ميزد
بکعبه آمده عرفي ز کفر توبه کنان
بدين نشانه که ناقوس در حرم ميزد