گفتگو عين صداعست ارچه سر گوشي بود
بعد حيرت مايه آرام خاموشي بود
باده حکمت کشيدم نشاه غفلت فزود
در مزاج من خرد داروي بيهوشي بود
بايدش چون من مسيحا بود در اعجاز دم
هر که اوبا آفتابش ميل همدوشي بود
گر عرورت ميدهد تقوي ره ميخانه گير
اي بسا تقوي که درضمن قدح نوشي بود
تا نه بندي لب نگردد صاف عرفي دانست
باده پالاي شراب راز خاموشي بود