آن مست ناز کز نگهش مي فروچکد
خون ترحم از دم شمشير او چکد
دارم گمان که نامه عصيان شود سفيد
يک قطره اشک اگر ز پي شستشو چکد
احباب گلفشان بلب جويبار ومن
خونم زديده جوشد وبرطرف جو چکد
من تلخي از ملامت دشمن نميکشم
اين شربت از دماغ مرا بر گلو چکد
گر سر دهيم گريه به بيني که اشک ما
تنهانه ازمژه که زهر تار مو چکد
عشق ارچنين شکنجه کند خون کاينات
آن مايه نيست کز دل موري فرو چکد
عرفي بکاوش آمده يا رب بهل که من
آنها که از دلم چکد از گفتگو چکد