دلي چو شعله حسن تو فرد ميخيزد
که چون فغان من از مغز رد ميخيزد
نه مرد باده عشقي وگرنه در طلبت
فغان ز جوش خم لاجورد ميخيزد
بآتش دل من خويش را مگر سنجيد
که دوزخ از جگرش آه سرد ميخيزد
مبين بعجز زليخا مصاف عشقست اين
که گرد فتنه ز بنياد مرد ميخيزد
ببزم کعبه روان کم نشين کزان مجمع
هميشه مردم بيهوده گرد ميخيزد
اگر فسانه شمارم وگر ترانه زنم
تو گوش دار که از روي درد ميخيزد
شهيد مضطربي خاک شد مگر برهي
که بي نسيم ز راه تو گرد ميخيزد
ترانه بشنو کز هزار نغمه طراز
يکي چو عرفي دستان نورد ميخيزد