خوبان چو بهم گرمي بازار فروشند
باهم بنشينند وخريدار فروشند
ما نامه وقاصد نشناسيم ونه بينيم
ارباب نظر ديده وديدار فروشند
حيران شدگان تو بخورشيد قيامت
آسودگي سايه ديوار فروشند
ما معتکف گوشه تنهايي خويشيم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
مشکن قفس ما که تذوران چمن گرد
پرواز بمرغان گرفتار فروشند
روشن مکن اي مه شب ديجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
با آنکه يقين است که در گلشن فردوس
صد گل بتهي دستي هر خار فروشند
زين دست تهي در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر ديوار فروشند
عرفي تو گهر جمع کن امروز که اين جنس
بسيار خرند آخر وبسيار فروشند