چنان غم تو بآزار جان ما گستاخ
که بارخ تو نگه هاي آشنا گستاخ
قباي ناز چو پوشي ز من بياد آور
که ميگشاد کسي بند اين قبا گستاخ
ادب ز من طلبد شوق آشنا رويي
که از تبسم او مي شود حيا گستاخ
ازان سبب در بيگانه کوفت حسن غيور
که با کرشمه او هست آشنا گستاخ
عطاي دوست شرابي دهد کزان آيد
گناه پيشه بهنگامه جزا گستاخ
دران مقام که از ناز حسن دلگيرست
ازان مترس که بيگانه اي دراگستاخ
نيافت ره بحريم يگانگي عرفي
که همتش بادب بود مدعا گستاخ