راحت آلوده به آن سينه که افکار تو نيست
نوش در شربت اوباد که بيمار تو نيست
مژده وصل تو با آنکه نگنجد بدو کون
نا اميدي بدو عالم چو طلبکار تو نيست
زاهد از مستي و آلودگيم منع چرا
اين گلي نيست که درگوشه دستار تو نيست
اي برهمن چه زني طعنه که در معبد ما
سبحه اي نيست که آن غيرت زنار تو نيست
آه ازين حوصله تنگ وازان حسن فزون
که دلم را طلب شربت ديدار تو نيست
عرفي از درد که ميري که بچندين تلخي
لذتي نيست که درمردن دشوار نيست