منم که از غم محروميم جدايي نيست
ميانه من واميد آشنايي نيست
من وبهشت محبت که آب کوثر او
بغير خون دل وزهر بينوايي نيست
از آن بدرد دگر هر زمان گرفتارم
که شيوهاي ترا باهم آشنايي نيست
بيا که حسن ز طور دلست شعله فروز
مرو بوادي ايمن که روشنايي نيست
چنان ز دود دلم کاينات لب ريز است
که هيچ گوشه اي از بهر دلگشايي نيست
سؤال نيک وبد از ما نميکنند بحشر
گناه اهل محبت بجز رهايي نيست