هم صومعه را فيض بدستور نماندست
هم گوشه آتشکده را نور نماندست
با آنکه نه من چشم ونه او پرده گشايد
تاب نظرم برزخ منظور نماندست
بي نشأه ذوقي نبود خفته بيدار
در صومعه وميکده مخمور نماندست
بيمار توکش زندگي از شدت دردست
اميد هلاکش بدم صور نماندست
باور نکنم گر چه اناالحق زده کز عشق
صد راز دگر در دل منصور نماندست
نام تو چه پست وچه بلند اين چه مراد است
بس شهره آفاق که مشهور نماندست
عرفي ارني گوه بشنو آيت يأسي
ديريست که اين فايده در طور نماندست