پير کنعان چمنش گوشه بيت الحز نست
هر کجا بوي گلي باد رساند چمنست
هر که از بندگي خويش مرا باز خرد
بنده اويم اگر زاهد اگر برهمنست
حد حسن تو بادراک نشايد دانست
اين سخن نيز باندازه ادراک منست
هر کسي راقدم ما نبود در ره عسق
هرکه در جامه ما بود کنون در کفنست
عشق از آدم وهوا متولد شده است
تازه برخواسته اين شعله وآتش کهنست
صله عشق بعرفي شکر آرد طوطي
خبرش نيست که او طوطي شکر شکنست