نشأه مخموريم بامستي مجنون يکيست
صد شرابم هست درساغر کز آنها خون يکيست
از فسون عافيت بر مي فروزم روي درد
در مزاج من بخار دوزخ وافسون يکيست
بر سر فرهاد کز جام محبت بي خوداست
سايه شيرين وزخم تيشه گلگون يکيست
هر جفايي گر تواند ميکند گردون همان
سوزم از غيرت که آمين تو و گرون يکيست
داغ برهم بسکه پيوستم نشان از دل نماند
پيش از اين صد داغ بر دل داشتم اکنون يکيست
گر مزاج آب وآتش رايکي داند چه عيب
آنکه گويد اشک عرفي با در مکنون يکيست