ازآن ز شربت صلحم هواي پرهيزاست
که آتش تب شوقم نه آنچنان تيزاست
حيا نهشت که اين دانه هاي اشک نياز
بخاک عجزفشانم که آشتي خيز است
چو زلف باز کني ناله خيزد از دلها
که دام ما همه اين طره دلاويز است
ز طره مشک بدامان کوهکن باشد
اگر چه تکيه شيرين بدست پرويز است
سمند سعي چه بيهوده راني اي فرهاد
که همعناني گلگون نصيب شبديز است
چگونه مانع نظاره ام شوي که مرا
ز شوق روي تو سرتاقدم نگه خيزاست
ستيزه تافت بميدان امتحان عرفي
عنان کشيده چه داري محل مهميز است