صد شکر که بتخانه انديشه خرابست
ناقوس وبتش در گرو باده نابست
باقيست خود هر که توبيني جسم دور است
محتاجي مردم همه زانسوي حسابست
در دايره عالم تسليم جهت نيست
نه رو بسوي لطف ونه پشتم به عتابست
سيرابي ولب تشنگي ازهم نشناسم
اينست که آسايش ، عين عذابست
حرمان مرا شوق دهد نشأه مقصود
بس تشنه فرو ماند وندانست که آبست
گر کبک دل ما نزند قهقهه شوق
معذور همي دار که در چنگ عقاب است
توفيق بهانه است اگر عازم راهي
بشتاب که سرمايه توفيق شتابست
دي پير مغان گفت دلم سوخت که عرفي
جوياي رموز است ولي بيهده يابست