خوش مي طپم بخون که به تيرم چنين ز دست
باز اين چه ناوکست که عشق از کمين ز دست
غيرت بزهر کرده بدل خون قدسيان
تا تيغ غمزه بر دل روح الامين زدست
مشکل که مرگ روي بميدان ما نهد
از بس که فتنه صف به يسارويمين زدست
سوزي نمانده در دل پروانگان عشق
تا نيستي بشمع دلم آستين زدست
نيشيست زهر داده ومشغول کاو کاو
مهري که عشق بر لب جان حزين زدست
ناقوس عشق ميزنم ورقص ميکنم
بوي کدام مغبچه بر مغز دين زدست
عرفي نمانده هيچ بدرويشيش سري
از بس که مي بمردم خلوت نشين زدست