مي مغانه که از درد شوروشرصافست
بمحتسب ندهي قطره اي که اسرافست
امام شهر ز سر جوش خم نپرهيزد
نزاع برسر ته شيشه هاي ناصافست
مذمت مي ومطرب زگمرهي چه عجب
که شيوه داني شيدش بهين اوصافست
لباس صورت اگر واژگون کنم شايد
که خرقه حشم جامه طلا بافست
خيال مغبچه اي ميزنم که غمزه او
بلاي صومعه داران قاف تا قافست
گرفتم آنکه بهشتم دهند بي طاعت
قبول کردن ورفتن نه شرط انصافست
اگر نصيحت عرفي بسهو ميشنوي
بگوش پنبه فرونه که سر بسر لافست