بدل زرفتن جانم چه عيشهاست که نيست
نکرده جاي غمش تنگ صف صفاست که نيست
مرا زچشم توهر شيوه اي که بايد هست
همين نهفته نگه هاي آشناست که نيست
ز فتنه هاي جمال تو هرکه بود رميد
کنون رميده ز حسنت همين حياست که نيست
دلي که چشم تو بيمارش از کرشمه نکرد
بناز بالش غم تکيه اش سزاست که نيست
نهاده مرهم لطفي بدل که در دوجهان
بغيرت ازدل چاکم همين وفاست که نيست
پس از هلاک درآمد بسينه يار ونگفت
که نيم جان توعرفي چه شد کجاست که نيست