هرگاه که از مهربگين ميل توبيش است
اول نمک سينه ما باش که ريش است
زندان بود آميزش آن کز ره عادت
درکشمکش صحبت بيگانه و خويش است
معشوق در آغوش و مرا آينه درکف
ازبس که دلم شيفته زشتي خويش است
دانم که شفيقند طبيبان همگي ليک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ريش است
با کعبه روان انس نگيرد دل عرفي
دايم قدمي چند ازين قافله پيش است