مروبباديه گردي که زرق و شيداييست
برهنگي مطلب کان لباس رعناييست
زبان به بندونظر بازکن که منع کليم
کنايت از ادب آموزي تقاضاييست
دماغ يوسف اگر ترکنند کف ببرد
ازاين شراب که درساغر تماشاييست
چنين که بردم شمشير و دشنه ميغلتم
حسود رارسد ار گويدم که هر جاييست
نقاب مي کشد اي دل تمام حوصله شو
که باز وقت شراب کرشمه پيماييست
شهيد عاطفت آن کرشمه ام که زمهر
تمام نعش طرازي و مشهد آراييست
بشوق دوست چه سازم که درطريقت عشق
خيال بي ادبي و نگاه رسواييست
مگو که نيست گنه کارتر زمن عرفي
که اين حديث گرانمايه لاف يکتاييست