هردم زند هوس بچراغ دگر مرا
رسوا کند ز شکوه داغ دگر مرا
گو بوي گل بسوز دماغم که داده اند
از بهر بوي دوست دماغ دگر مرا
مشتاق شمع طورم و هردم هجوم شوق
آلوده ميکند بچراغ دگر مرا
هر محرمي که ميکنم ازوي سراغ دوست
محتاج ميکند بسراغ دگر مرا
عرفي نوامجو که حريفان نه بلبلند
هردم مکش بنغمه زاغ دگر مرا