تاتيز کرده اي بسياست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
اي روي غم سياه که از شرم گريه ام
برپشت پاي دوخته چشم سياه را
تلخي بعيش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زيان عيد شاه را
فردا بخلق تابنمايم عطاي دوست
ثابت کنم بخويش دو عالم گناه را
هرگه رهم فتاد بصحراي عافيت
با برق درمعامله ديدم گياه را
عرفي طمع مدار مدارا زخوي دوست
در دل نگاهدار سراسيمه آه را