در خاتمه کتاب گويد

شکر لله که اين خجسته کلام
شد بکام دل شکسته تمام
شکر ديگر که تا تمام شده
مجلس آراي خاص و عام شده
صفت اوست در زبان همه
سخن اوست ورد جان همه
جيب آفاق پر درست ازو
بغل عاشقان پرست ازو
گر که قلاب شهر صرافست
يا خطاگوي شهر حرافست
نتواند شکست مقدارش
که: بجان مي خرد خريدارش
بيت او گر کمست از آن غم نيست
شکر، باري که، معنيش کم نيست
لفظ پاکست و معنيش طاهر
چون نگيرد قرار در خاطر؟
معني خاص و لفظ عام فريب
برده از خاص و عام صبر و شکيب
الله الله! چه دلپذيرست اين!
در پذيرش، که ناگزيرست اين
غايت شاعري همين باشد
شيوه ساحري همين باشد
هر که دم زد، زبان او بستم
سحر کردم دهان او بستم
قلمم ميل چشم دشمن شد
ليک ازو چشم دوست روشن شد
از سياهي نمود آب حيات
جان حاسد فتاد در ظلمات
جاي رحمت بود بمرد حسود
ليک بر جان مرده رحم چه سود؟
جگر حاسد از الم خون باد
المش کم مبادو افزون باد
اي حسود، اين خيال باطل چيست؟
زين خيالت، بگو، که: حاصل چيست؟
چون تو از عالم سخن دوري
هر چه خواهي بگو، که معذوري
آنچه مقدور تست معلومست
ختم کار از نخست معلومست
دست بافنده موي اگر بافد
کي تواند که موي بشکافد؟
هر کجا هدهد سليمان رفت
ببر و بال مور نتوان رفت
در بهاران صداي غلغل زاغ
کي بود چون نواي بلبل باغ؟
من کنم سحر در سخنداني
تو بمن شعر ديگران خواني
يعني او نيز در برابر تست
در او هم بقدر گوهر تست
اين مسلم، ترا بغير چه کار؟
هر چه داري تو هم بيا و بيار
ديگري جام شوق نوشيده
تو بديوانگي خروشيده
ديگري آه دردناک زده
تو بتقليد جامه چاکزده
تا بکي مي پري ببال کسان؟
ناز خوش نيست با جمال کسان
من کنم سکه سخن را نو
تو کني عرض مخزن خسرو
چون تو زين نامه نيستي نامي
چه بري نام خسرو و جامي؟
حيف باشد که نام ديده وران
بگذرد بر زبان کج نظران
گر چه شعر تو نظم دارد نام
تو ازين نظم کي رسي بنظام؟
نظم اگر نيست چون در مکنون
سهل باشد طبيعت موزون
گر چه ما و تو هر دو موزونيم
ليک بنگر که: هر يکي چونيم
نعل اگر يافت صورت مه نو
هست اينجا تفاوتي، بشنو:
ماه نو سر بر آسمان سايد
نعل در زير پاي فرسايد
نيست مانند هم سموم و نسيم
اين يک از جنتست و آن ز جحيم
آن بنرمي چنانکه دل خواهد
وين بگرمي چنان که جان کاهد