بزم آرايي شاه و نظر کردن گدا

شب که در بزمگاه مينا رنگ
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخي شفق کردند
اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل بسوي باده کشيد
باده با مهوشان ساده کشيد
بهر عشرت نشست در جايي
کان گدا را بود تماشايي
شاه در بزم با هزار شکوه
آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و مي خوردند
مي بآواز چنگ و ني خوردند
روي ساقي ز باده گل گل شد
غلغل شيشه صوت بلبل شد
شد لب گلرخان شراب آلود
همچو برگ گل گلاب آلود
عکس رخ بر شراب افگندند
بر شفق آفتاب افگندند
لب شيرين بباده زرين
چو رساندند گشت لب شيرين
خنده شاهدان شورانگيز
گشت در جام باده شکر ريز
چشم ساقي ز باده مست شده
ترک مخمور مي پرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم
فارغ از هر چه هست در عالم
شيشه زهد را زدند بسنگ
تار تسبيح شد بريشم چنگ
پر مي لعل شد پياله زر
گل رعنا نمود پيش نظر
شيشه صاف و آن مي دلکش
چون دل صاف عاشقان بي غش
دختر رز بشيشه منزل کرد
گرم خون بود جاي در دل کرد
شيشه مي که پر ز خون افتاد
در درون هر چه داشت بيرون داد
مطرب صاف عندليب آهنگ
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
ديگري دف گرفت بيخود و مست
همچو طفلان نواخت بر سر دست
ني تهي ماند ازهوي و هوس
زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صداي عود آمد
چنگ بشنيد و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زير
زانکه بروي کمانچه ميزد تير
شکل قانون چو مضطر آمد راست
صفحه سينه اش بنقش آراست
از براي فروغ مجلس شاه
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد
ديد درويش و ديده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه
و آن گدا را نظاره از سر کوه
تا بنزديک بزمگاه آمد
بهر نظاره سوي شاه آمد
گفت: شايد که در فروغ چراغ
بينم آن شمع بزم را بفراغ
چون ميسر نبود بزم حضور
شاد بود از نگاه دورادور
گر کسي جام عشرتي ميخورد
او بصد رشک حسرتي مي خورد
مي کشيدند مي بنغمه ني
آن گدا آه مي کشيد از پي
شاه بر لب نهاد جام شراب
آن گدا بي شراب مست و خراب
شه ز دست حريف مي مي خورد
آن گدا خون ز دست وي ميخورد
شاه در لاله زار خرم و خوش
و آن گدا در ميانه آتش
شاه ساغر گرفته از سر عيش
و آن گدا را شکسته ساغر عيش
شاه ميکرد نوش باده بکام
آن گدا تلخ کام و زهر آشام
شاه چون رخ ز باده مي افروخت
آن گدا ز آتش رخش ميسوخت
شاه را ذوق و حالتي که مپرس
آن گدا را ملالتي که مپرس
آن شب القصه تا بآخر شب
مجلس عيش بود و بزم طرب
عاقبت کار خويش کرد شراب
اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان ز باده مست شدند
سر بپاي قدح ز دست شدند
خواب چون روبآن گروه نهاد
باز درويش سر بکوه نهاد
کوه با عاشقان هم آوازست
پايدارست زان سرافرازست
همچو نازک دلان ز جا نرود
متصل با تو گويد و شنود