ديدار شاه از بام در شب ماه روشن

آمد و جا گرفت بر لب بام
روي بنمود همچو ماه تمام
آمد و بر کنار بام نشست
ديد درويش را که رفته ز دست
رخ بخوناب ديده مي شويد
با دل غم کشيده مي گويد:
کارم از دست شد، چه کارست اين؟
الله! الله! چه کار و بارست اين؟
آه! ازين بخت و طالعي که مراست
واي؟ ازين عمر ضايعي که مراست
تا بکي سينه پاره پاره کنم؟
واي من! واي من! چه چاره کنم؟
چاک چاکست دل بخنجر و تيغ
حيف! حيف از دلم! دريغ! دريغ!
آه! ازين بخت و طالعي که مراست
واي! ازين عمر ضايعي که مراست
من کيم؟ آنکه شمع بزم افروخت
شعله اي جست و خانمانم سوخت
من کيم؟ آنکه آب حيوان جست
بر لب چشمه دست از جان شست
من کيم؟ آنکه رنج هجران برد
سير ناديده روي جانان، مرد
نيست غير از وصال او هوسم
آه! گر من بوصل او نرسم
گر نميرم درين هوس فردا
کار من مشکلست پس فردا
شاه چون گوش کرد زاري او
بهر تسکين بي قراري او
گفت: برخيز و اضطراب مکن
غم فردا مخور، شتاب مکن
زانکه من بعد ازين چه صبح و چه شام
آيم و جا کنم بگوشه بام
بر لب بام قصر بنشينم
تا گروه کبوتران بينم
تو هم از دور سوي من مي بين
در و ديوار کوي من مي بين
اي خوش آندم که دوست دوست شود!
يار آنکس که يار اوست شود
روي خود آورد بجانب دوست
طالب او شود که طالب اوست
عشق با يار دلنواز خوشست
بلکه معشوق عشق باز خوشست