حالات شاه و گدا در مکتب

صبح دم کز نسيم مهر افروز
دور شد طره شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمه مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانه هاي سپند
آفتاب از فلک هويدا شد
قطره ها ريخت، چشمه پيدا شد
مهر از چرخ نيلگون سر زد
يوسف از آب نيل سر بر زد
آتش موسوي بطور آمد
ظلمت شب برفت، نور آمد
بعد ظلمت، برين بلند ايوان
روي بنمود چشمه حيوان
شه، که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گريبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خويش
هم قبا چست کرد در بر خويش
حلقه زلف ساخت زيور گوش
چين کاکل فگند بر سر دوش
بر ميان همچو موي بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوي مکتب قدم نهاد بناز
چم درويش مستمند براه
گهر افشان براي مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پيدا شد
فتنه رفته باز پيدا شد
چون بديد آن جمال زيبايي
کرد بنياد ناشکيبايي
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بيخود شد و خراب افتاد
دم بدم حال او دگرگون شد
من چگويم: که حال او چون شد؟
شاه چون ديد بيقراري او
در دلش کار کرد زاري او
پيش او رفت و گفت: حال تو چيست؟
در چه انديشه اي؟ خيال تو چيست؟
ساعتي با گداي خود بنشست
رفت آنگه بجاي خود بنشست
جاي در پيشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بسکه بودند هر دو مايل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و ديده بر ديده
هر زمان سوي يکدگر ديده