حال گدا بوقت شب در جدايي شاهزاده

چون شب تيره در ميان آمد
دل درويش در فغان آمد
که: دل شب چرا ز مهر تهيست؟
تيره شد روزم، اين چه رو سيهيست؟
چه شد آيا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سياه امشب
هيچ شب اين چنين سياه نبود
گويي امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزني نيست تا رود بيرون
همه روي زمين سياه شد، آه!
که نشستم دگر بخاک سياه
جان شيرين رسيد بر لب من
صد شب ديگران و يک شب من
بلکه اين صد شبست، نيست شکي
که بخونم همه شدند يکي
وه! که خورشيد رو بره کرده
رفته و روز من سيه کرده
آسمان واقفست از غم من
که سيه پوش شد بماتم من
صبح از من نميکند يادي
آخر، اي مرغ صبح، فريادي!
کوس امشب غريو کم دارد
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمري از بانگ صبح لب بربست
تا شد از ناله ام فغانش پست
ديده ها بر ستاره تا دم صبح
چون شفق ميگريست از غم صبح