آغاز قصه شاه و درويش

سخن آراي اين حديث کهن
اين چنين مي کند بيان سخن
که: ازين پيش بود درويشي
راست کيشي، محبت انديشي
از همه قيد عالم آزاده
ليک در قيد عشق افتاده
الم روزگار ديده بسي
محنت عاشقي کشيده بسي
تنش از عشق جسم بي جان بود
رگ برو همچو عشق پيچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه مي داشت ميل عشق مدام
عشق مي گفت در محل سلام
از قضا چند روزي آن درويش
بر خلاف طريق و عادت خويش
از سر کوي عشق دور افتاد
در سراپرده سرور افتاد
ني بدل داغ اشتياقي داشت
ني بجان آتش فراقي داشت
دلش آزاده از جفاي حبيب
جانش آسوده از بلاي رقيب
شکر مي گفت، زانکه روزي چند
بود در کنج عافيت خرسند
گر چه مي خواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقي گر چه محنت انگيزست
محنت او محبت انگيزست
خواست، القصه، عاشق صادق
که: دگر بار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتي باشد
که بقامت قيامتي باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سيرت خوب
از کمال کرم وفاداري
نه ز عين ستم جفاگاري
بهواي چنين دلارامي
مي زد از شوق هر طرف گامي
سوي باغي گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهره باغ و طره سنبل
اين يکي حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه تر آنکه روي گل گل او
ظاهر از حلقهاي سنبل او
لاله را از پياله اش داغي
گو: چه حاليست در چنين باغي؟
سبزه در وي چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگس مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوش بويي نسيم صبا
پيرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خويش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظري داشت همچو خلد برين
برتر از آسمان بروي زمين
بام افلاک پيش منظر او
بود چون سايه پست در بر او
ماه و خورشيد فرش آن در بود
خشتي از سيم و خشتي از زر بود
زير ديوارش، از براي نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون ميسر شد
ميل درويش سوي منظر شد
ناگهان ديد مکتبي چو بهشت
در و ديوار آن عبير سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها
بوستاني درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال
سالشان کم، جمالشان بکمال
يکي ابروي کج عيان کرده
سر «نون و القلم » بيان کرده
يکي از شکل قد و زلف و دهان
از «الف، لام و ميم » داده نشان
همچو «والشمس » آن يکي روي
همچو «والليل » آن يکي را موي
هر که در مکتبي چنين شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سر خيل آن همه ماهي
ملک اقليم حسن را شاهي
طرفه شهزاده اي اي بحسن ادب
طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب
سرو قدي، که چون قدم ميزد
هر قدم عالمي بهم ميزد
شوخ چشمي، که چون نگه ميکرد
خانه مردمان تبه ميکرد
پيش آن چشم خوابناک سياه
سرمه بي قدر، همچو خاک سياه
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پيکانها
سنبلي بر سمن کشيده چو جيم
کاکلي برقفا فگنده چو ميم
چون نمک ريخته تکلم او
شکر آميخته تبسم او
شکل ابروي آن خجسته تذور
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه آب زندگي لب او
موج آن آب سيم غبغب او
از دهانش نشانه هيچ نبود
جز سخن در ميانه هيچ نبود
آن دهان هيچ و آن ميان هم هيچ
جز خيالي نبود و آن هم هيچ
گر ميانش خيال خواهد بود
آن خيال محال خواهد بود
مشکلي هر که پيشش آوردي
او روان حل مشکلش کردي
بود وقت سخن فسون سازي
خرده داني و نکته پردازي
بسکه درويش گشت مايل او
ماند در حسرت شمايل او
هر دمش مي فزود حيراني
حيرتي، آن چنان که ميداني
شاه گفتش: چنين خموش مباش
لب بجنبان، تمام گوش مباش
گر ترا هست مشکلي در دل
بکن از من سؤال آن مشکل
چيست؟ گفت آن يگانه آفاق
آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پر خم ماست
کج تصور مکن، که گفتم راست
گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش
ليک طاقند در نکويي خويش
گفت: آري، جواب آن اينست
شاه را صد هزار تحسينست
شاه گفتا که: در کدام کتاب
خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخوانده ام سبقي
پيش کس نگذرانده ام ورقي
بهره اي از سواد نيست مرا
غير خواندن مراد نيست مرا
خانه چشمم از سواد تهيست
بي سواديش عين روسيهيست
تا نخواني بدل سروري نيست
ديده را بي سواد نوري نيست
چونکه شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
ميل درويش زان يکي صد شد
گفت: اين بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گريست
که: درين عاشقي نخواهم زيست
چون بهم حسن و خلق يار شود
عشق عاشق يکي هزار شود
خوبرويي که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گر چه درويش ذوفنوني بود
در ره عشق رهنموني بود
لوح تعليم در کنار نهاد
سر تعظيم پيش يار نهاد
اي بسا خرده بين که آخر کار
سوي مکتب رود چو اول بار
اين بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنياد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مي نگريست
ليک پنهان بيار مي نگريست