شماره ٨٠: روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايي

روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايي
ناگوار است به من زندگي ، اي مرگ کجايي
چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدايي
چاره درد جدايي تويي اي مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بسته من عقده گشايي
هر شبم وعده دهي کايم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيايي
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم
من که در کوچه او ره ندهندم به گدايي
ربط ما و تو نهان تا به کي از بيم رقيبان
گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مايي
بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قيد خلاصي نه ازين دام رهايي