شماره ٧٩: چو ني نالدم استخوان از جدايي

چو ني نالدم استخوان از جدايي
فغان از جدايي فغان از جدايي
قفس به بود بلبلي را که نالد
شب و روز در آشيان از جدايي
دهد ياد از نيک بيني به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدايي
چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمين از فراق، آسمان از جدايي
به هر شاخ اين باغ مرغي سرايد
به لحني دگر داستان از جدايي
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمي
که آيد سخن در ميان از جدايي
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشيده است هاتف همان از جدايي