شماره ٥٨: بي مهري اگر چه بي وفا هم

بي مهري اگر چه بي وفا هم
جور از تو نکو بود جفا هم
بيگانه و آشنا نداني
بيگانه کشي و آشنا هم
پيش که برم شکايت تو
کز خلق نترسي از خدا هم
بس تجربه کرده ام ندارد
آه سحري اثر دعا هم
در وصل چو هجر سوزدم جان
از درد به جانم از دوا هم
اي گل که ز هر گلي فزون است
در حسن، رخ تو در صفا هم
شد فصل بهار و بلبل و گل
در باغ به عشرتند با هم
با هم ستم است اگر نباشيم
چون بلبل و گل به باغ ما هم
جز هاتف بي نوا در آن کوي
شاه آمد و شد کند، گدا هم