شماره ٤٣: گفتيم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

گفتيم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغيار توان کرد و به ما نتوان کرد
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
ليک جور اين همه با خلق خدا نتوان کرد
فلکم از تو جدا کرد و گمان مي کردم
که به شمشير مرا از تو جدا نتوان کرد
سر نپيچم ز کمندت به جفا آن صيدم
که توان بست مرا ليک رها نتوان کرد
جا به کويت نتوان کرد ز بيم اغيار
ور توان در دل بي رحم تو جا نتوان کرد
گر ز سوداي تو رسواي جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغيير قضا نتوان کرد