شماره ٤١: شب و روزي به پايان گر تو را در وصل يار آيد

شب و روزي به پايان گر تو را در وصل يار آيد
غنيمت دان که بي ما و تو بس ليل و نهار آيد
شتابت چيست اي جان از تنم خواهي برون رفتن
دمي از جسم من بيرون مرو شايد که يار آيد
تو اي سرو روان تا از کنارم بي سبب رفتي
شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آيد
شدم دور از ديار يار و شد عمري که سوي من
نه مکتوبي ز يار آيد نه پيکي زان ديار آيد
ازو هاتف به اين اميد دل خوش کردم و مردم
که شايد گاهگاهي بعد مرگم بر مزار آيد