شماره ٣٨: به ره او چه غم آن را که ز جان مي گذرد

به ره او چه غم آن را که ز جان مي گذرد
که ز جان در ره آن جان جهان مي گذرد
از مقيم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهي ز در دير مغان مي گذرد
نه ز هجران تو غمگين نه ز وصلت شادم
که بد و نيک جهان گذران مي گذرد
دل بيچاره از آن بيخبر است ار گاهي
شکوه از جور تو ما را به زبان مي گذرد
آه پيران کهن مي گذرد از افلاک
هر کجا جلوه آن تازه جوان مي گذرد
چون ننالم که مرا گريه کنان مي بيند
به ره خويش و ز من خنده زنان مي گذرد