شماره ٢٥: يک گريبان نيست کز بيداد آن مه پاره نيست

يک گريبان نيست کز بيداد آن مه پاره نيست
رحم گويا در دل بي رحم آن مه پاره نيست
کو دلي کز آن دل بي رحم سنگين نيست چاک
کو گريباني کز آن چاک گريبان پاره نيست
اي دلت در سينه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر اين جان است سنگ خاره نيست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
ليک اين خون گشته دل را طاقت نظاره نيست
جان اگر خواهي مده تا مي تواني دل ز دست
دل چو رفت از دست غير از جان سپردن چاره نيست
کامياب از روي آن ماهند ياران در وطن
بي نصيب از وصل او جز هاتف آواره نيست