شماره ١٨: ز غمزه، چشم تو يک تير در کمان نگذاشت

ز غمزه، چشم تو يک تير در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بي وفايي گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن اين گلشن آشيان نگذاشت
ز شوق ديدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنه ديوار و باغبان نگذاشت
رسيد کار به جايي که يار بگذارد
ز لطف بر دل من دستي، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پير و جوان در اين محفل
کدام داغ که آن نازنين جوان نگذاشت
شکايتي ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت