شماره ٤: جان به جانان کي رسد جانان کجا و جان کجا

جان به جانان کي رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است اين، آفتاب است، آن کجا و اين کجا
دست ما گيرد مگر در راه عشقت جذبه اي
ورنه پاي ما کجا وين راه بي پايان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحراي طلب
تا در آن وادي مرا از تن برآيد جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
اين تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب يار است آب زندگي در حيرتم
خضر مي رفت از پي سرچشمه حيوان کجا
چون جرس با ناله عمري شد که ره طي مي کند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا