بازگشتم از سخن زيرا که نيست
در سخن معني و در معني سخن
چون سنايي شه اقليم سخن
راقم تخته تعليم سخن
خواست گردون که فرو شويد پاک
رقم هستيش از تخته خاک
بر سر بستر کين افکندش
همچو سايه به زمين افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخني آهسته
همدمي بر دهنش گوش نهاد
به حديثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقين داشت
بيتکي بود که مضمون اين داشت
که بر اطوار سخن بگذشتم
ليک حالي ز همه برگشتم
بر دلم نيست ز هر بيش و کمي
به جز از حرف ندامت رقمي
زانکه دور است درين دير کهن
سخن از معني و معني ز سخن
سخن آنجا که شود دام نماي
صيد معني نشود کام گشاي
معني آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نياز
سخن آنجا که شود تنگ مجال
مرغ معني نگشايد پر و بال
معني آنجا که نهد پاي بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند
پايه قدر سخن چون اين است
واي طبعي که سخن آيين است
لب فرو بند که خاموشي به
دل تهي کن که فراموشي به